جامۀ دین
این جامۀ پوسیده بر قامتمان تا چند
افسون شده بیداری ، افسانه شده لبخند
بر جان و دل و دستم صد بند گران بستند
دیوان به یکی حقّه ، شیخان به دو صد ترفند
دوزخ به من آسانتر از باغ اِرَم باشد
در باغ بهشت اندر گر زاهد و شیخ آیند
یارای سکوتم نیست خاموش نخواهم ماند
گر خصم جدا سازد جان از تن و بند از بند
در خواب نشاید زیست ، خاموش نباید ماند
سوگند به چشمانت ، سوگند بدان لبخند
هرچند بسی اندک بیدار شدیم اینک
صد قائله در پیش است ، صد قصّۀ پنداپند
کامران تندر
