سلسلهٔ موی دوست
هر از چندی بار سفر میبستم و به دیدار استاد میشتافتم. مسیر چند ساعتهٔ رفت و بازگشت در اندیشهها و عوالمی معنوی طی میشد. استاد، هر چند به فراخور زمان و نیاز جامعه عقل راه جوی را سرلوحهٔ آموزهها و سخنان خود قرار دادهاند ولی از موهبت شوریدگی و سرمستی عارفانه نیز بیبهره نیستند و ای بسا که در خلوت ، این وجه از احوال ایشان از آن دیگری پیشی میگیرد که این نکته را دوستان نزدیک استاد میدانند.
باری، پس از یکی از این دیدارهای پر شور که سرشار از خاطرهٔ صفا و معنویت درونی استاد منزل ایشان را ترک میکردم، همانطور که سهتار در دست در خیابان گام میزدم ، این چند بیت بر لبانم جاری شد.
سلسلهٔ موی دوست
برای دوست و استاد گرانقدر ، بهرام مشیری
دوش خرامان و مست از بَرِ آن مِیپرست
دلشده میآمدم ، دست سهتاری به دست
بیخبر از خویشتن ، جام معانی زده
وز سخن آن بزرگ رطل گرانی زده
شکر در این تیرگی پرتو نامش چو هست
باک ز شام دراز نیست ، چراغش چو هست
این سر شوریده را شبروی آموخته
شمع خرد را چو خور در رهم افروخته
مرد چنین پر هنر، پاکدل و پاکزاد
جز زِ بَر و بومِ طوس مادر گیتی نزاد
این قلم خام را شرح بیان نیست این
قصّهٔ زلف وُرا سلسله باقیست این
کامران تندر

I wrote this Farsi piece after one on my meetings with Bahram Moshiri, Iranian Historian and Thinker.